یکی بودویکی نبود روزی پیامبراز کوچه ای می گذشت مردی بود که هر روز روی پیامبر خاک ریخت دخترکوچکی از ان جا می گذشت وقتی دختر پیامبررادید ناراحت شد. چند روز بعد وقتی که پیامبر از آنجا عبور می کرد آن مرد را ندید.پیامبر از مردم پرسید که آن مرد کجا است و آنها گفتند که آن مرد بیمار شدخ است.پیامبربه عیادت مردرفت و برای مرد دعا کردو مرد خوب شد. مرداز رفتار بدش پشیمان شدو از پیامبرمعذرت خواهی کرد.